گاهی وقت ها نوشتن که چه عرض کنم،
ویرایش و انتشار پیش نویس هایم هم حوصله می خواهد،
شاید باید منتظر نشست و به گذر روزگار چشم دوخت،
یا شروع کرد و همه چیز را تغییر داد،
حتی طرز فکر و خوی زندگی ام را...
ترس مقولۀ واقعا عجیبی است، گاهی درونی است و گاهی بیرونی،
اما اکثر ترس هایی که تجربه می کنیم از درونمان نشأت می گیرند.
ترس درونی وقتی ظاهر می شود، به ما هشدار می دهد که یک اتفاق بد به وقوع خواهد پیوست و سعی می کند که واقعی جلوه کند.
ولی تجربه نشان داده است که اکثر ترس های درونی وجود خارجی ندارند و علاوه بر مشوش کردن اوقاتمان، جلوی خیلی از اقدامات مفید و سازنذۀ مان را نیز می گیرند.
مثلا همین امروز در مکانی تاریک در حال قدم زدن بودم، ولی این بار خبری از حس زمختی که به من می گفت موجود یا موجوداتی ماوراء الطبیعی به تو خیره می شوند یا خودشان را به تو نشان می دهند نبود، چون ذهن من در آن لحظه ظرفیتی برای فکر کردن به این مسائل عجیب و غریب را نداشت...
اینجا بود که متوجه شدم اکثر ترس های درونی علاوه بر واقعی نبودنشان، ناشی از خالی بودن ذهن و تخیلات عجیب دوران کودکی مان است... و سعی خواهم کرد که این تجربۀ کوچک را به سایر ترس های درونی ام تعمیم دهم.
آخرین جمعهی دی ماه 1403 در حال تمام شدن است،
از صبح ساعت 9 که بیدار شده ام، اندکی کتاب خواندم و بعدش برای تهیۀ مایحتاج روزانه ام روانهی بازار شدم، بعد از برگشتن به خانه مشغول نوشتن چند تاپیک در وبلاگ و سر و سامان دادن به آن شدم.
و در همین حین به صورت اتفاقی پیام یکی از دوستانم را در پیام رسان ویندوزم مشاهده کردم و طبق درخواست ایشان و با فراغ بال تماس گرفتم و تجدید خاطره ای کردیم از دوران دانشگاه...
و اکنون که دارم نوشتن این تاپیک را به پایان می رسانم، تعداد زیادی کتاب و کاغذ و فیش کارت و ... همراه با لیوان چای خالی با چاشنی قلم و خودکار های درهم و برهمی که در لا به لای وسایل خودنمایی می کنند چهرهۀ میز مرا زیبا تر از قبل ساخته اند.
و این بود درآمدی بر صبح و عصر روز جمعۀ من.
شاید وقتی در حال خواندن یک متن ادبی یا یک رمان درست و حسابی باشید، یا حتی در یک مکالمهی معمولی با دوست و آشنا، به کلماتی بر بخورید که هم جالب بنظر می رسند و هم نا آشنا، و ممکن است در صدد جستجوی معنای این لغات اقدام کنید، و در نهایت مثل من کمی افراط بورزید و یادداشتشان کنید تا بعدا در مکالمات و متن های خود به کار ببرید.
خیلی وقت بود که ژورنال می نوشتم و نمی دانستم که چرا نتیجهی خاصی حاصل نمی شود، تا اینکه وقتی داشتم کتاب زیاد فکر نکنید را میخواندم به یک نکتهی عجیب بر خوردم که گفتم بهتر است با شما هم به اشتراکش بگذارم...
همیشه وقتی بحث نوشتن پیش می آید، خیلی راحت می نویسم،
ولی خب در توصیف این واژه کم می آورم: پدر!!
یک قهرمان؟ گرما بخش زندگی؟ قلب تپندهی خانه؟ تکیه گاه؟
کافی نیست، هیچ کدام حق مطلب را به درستی ادا نمی کنند،
با این وجود یک چیز را خوب می دانم، فرشته ها هم می توانند مرد باشند!!
روز پدر بر تمام پدران سرزمینم مبارک باد:)
اکنون که در حال نوشتن این متن هستم،
قسمت های دیگر سریال مد نظرم در حال دانلود هستند،
صفر و یکی بودن چیز جالبی نیست،
بیشتر شبیه به یک عذاب است،
اینکه کل یک سریال شانزده قسمتی را در دو روز تماشا کنی...
طبق تعریفاتی که دوستان از این مینی سریال هیجان انگیز کردند،
عزمم را جزم کردم و تصمیم خود را گرفتم،
به کمک گوگل عزیز یک منبع مناسب و قانونی برای دانلود این سریال پیدا کردم،
پارت اول را دانلود و تماشا کردم،
و الان که در حال نوشتن این تاپیک هستم پارت دوم و سومش در حال دانلود هستند،
راجب قسمت اول که توضیحی بهتر از خون و خونریزی و خشونت ندارم،
یک سری دیوانه که تصمیم به آزار 400 و عندی نفر دارند،
آن هم به سبک یک بازی مهیج و خیلی خطرناک...
و وقتی متوجه شدم کمپانی سازندهی آن نتفلیکس عزیز است،
دعا کردم که از سناریو های اسفناکش در این مینی سرایل خبری نباشد...
و در آخر به دلیل صحنه های خشن و آزار دهنده تماشایش را پیشنهاد نمیکنم...
پ.ن: روز نوشت 19 دی
به یادت هستم، حتی در دورترین نقاط آندلس،
هر کجا که باشم، از نسیم شرق حالت را جویا میشوم،
پس منتظر باش که نزدیک است رو به رو شدن،
و گره خوردن نگاه بی رمق من در چشمان محجوب تو....
گاهی واقعا نمیدانم مقصودم از نوشتن چیست،
یا حتی چه دردی را از قلب بی جانم دوا میسازد،
فقط مینویسم و مینویسم...
تا کبودی شب به سرخی روز مبدل شود....
بسم الله الرحمان الرحیم
تراوشات یک ذهن ADHD
مینویسم تا کبودی...