آخرین جمعهی دی ماه 1403 در حال تمام شدن است،
از صبح ساعت 9 که بیدار شده ام، اندکی کتاب خواندم و بعدش برای تهیۀ مایحتاج روزانه ام روانهی بازار شدم، بعد از برگشتن به خانه مشغول نوشتن چند تاپیک در وبلاگ و سر و سامان دادن به آن شدم.
و در همین حین به صورت اتفاقی پیام یکی از دوستانم را در پیام رسان ویندوزم مشاهده کردم و طبق درخواست ایشان و با فراغ بال تماس گرفتم و تجدید خاطره ای کردیم از دوران دانشگاه...
و اکنون که دارم نوشتن این تاپیک را به پایان می رسانم، تعداد زیادی کتاب و کاغذ و فیش کارت و ... همراه با لیوان چای خالی با چاشنی قلم و خودکار های درهم و برهمی که در لا به لای وسایل خودنمایی می کنند چهرهۀ میز مرا زیبا تر از قبل ساخته اند.
و این بود درآمدی بر صبح و عصر روز جمعۀ من.
اکنون که در حال نوشتن این متن هستم،
قسمت های دیگر سریال مد نظرم در حال دانلود هستند،
صفر و یکی بودن چیز جالبی نیست،
بیشتر شبیه به یک عذاب است،
اینکه کل یک سریال شانزده قسمتی را در دو روز تماشا کنی...
بسم الله الرحمان الرحیم
تراوشات یک ذهن ADHD
مینویسم تا کبودی...