۲ مطلب با موضوع «قصه نوشت» ثبت شده است

اِلیو
توی فکر این بود که یه نفر رو بکشه، یه تیکه از وجودش رو، همون بخشی که الکی مهربون بود تا به آدما حس انسان بودن بده، البته شاید نشه روشون اسم آدم رو گذاشت، دیگه عاصی شده بود، نمیتونست زخمایی که از سمت اونا بهش وارد میشد رو تحمل کنه، شاید واسه اینکه به تمام اون توجه و مهربونی ها نیاز داشت تا زخمای خودش رو التیام بده:)

اِلیو
پسرک میخواست دوباره بهش بگه، بگه که میتونیم بازم مثل قبل باهم منچ بازی کنیم، ولی خب یهو یادش اومد، زخم های روی در و دیوار قلبشو، زخم هایی که واسه دل صافش خورده بود، یهو لب گزید، مسیر نگاهشو تغییر داد، شاید هم اول مسیر فکرشو عوض کرده بود، به یه دیوار خالی زل زد و توی فکر فرو رفت، دور و برش پر از آدم بود، ولی خب از درون تنها بود:)